یا ابا المظلوم



لُژ نشـــین
دفاع مقـدس
اینفوگرافیک
...
    لوگواین وبلاگ رابه وب خوداضافه نماييد:

یا ابا المظلوم

خاطره ای از کتاب «خاک های نرم کوشک»

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

تو عملیات میمک سر راهمان یک سری ارتفاعات بود.باید از آنها می گذشتیم و آن طرف، توی دشت خاکریز می زدیم. این کار کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارآیی سایت موشکی ما بود. از آنجا جواب حمله های موشکی دشمن به شهرهامان را خیلی بهتر میتوانستیم بدهیم.
سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق ع بود، تیپ امام موسی کاظم ع و تیپی که عبدالحسین برونسی فرمانده اش بود؛ تیپ جوادالائمه ع .


کار او (عبدالحسین برونسی) از همه مشکل تر بود، باید از روبرو وارد عمل می شد و یکسری ارتفاعات حفره ای و ارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت. دو تا تیپ دیگر هم قرار بود از جناحسین عمل کنند.
شناسایی های سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما، پا گذاشتیم توی میدان.
عملیات سخت و نفس گیری بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد، تیپ امام موسی کاظم ع هم  که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد.
تیپ ما از جناح چب وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آنجا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم دشمن پاتکهای سختی زد و خیلی فشار آورد به مان. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانه روز مقاومت کردیم و جنگیدیم ؛ ولی باز منطقه تثبیت نشد.
روز هفتم دیگر نفس بچه ها گرفته شده بود. روحیه مان هم تعریفی نداشت. شرایط طوری بود که از عقب هم نمی شد نیروی کمکی بیاید. تحمل هر لحظه سخت تر از لحظه قبل می شد برامان. آتش دشمن، شدیدتر از قبل می شد، و مقاومت ما ضعیف تر.
پاتک آخرش را انگار فقط برای پیروز شدن زده بود. کار داشت به جای باریکی می کشید. بعضی ها زده بودند به در ناامیدی و پاک داشتند مأیوس می شدند. توی این حال و هوا، یکهو سر و صدای بیسیم بلند شد. صدای عبدالحسین را که شنیدم، روحیه دیگری پیدا کردم. با رفیعی (فرمانده تیپ امام صادق ع ) کار داشت. همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از دست بیسیم چی قاپید. توی آن سر و صدا و انفجارهای پی در پی، شروع کرد بلند بلند حرف زدن.
از لابه لای حرف ها، وقتی فهمیدم عبدالحسین می خواهد چه کار کند، کم مانده بود از خوشحالی فریاد بزنم! سریع دویدم مابین بچه ها و تا مقاومتشان بیشتر شود، خبر را به شان دادم. در آن شرایط سخت، این کار او هزاران بار از عسل شیرین تر بود برای ما.
تصمیم گرفته بود یکی از گردانهایش را برای کمک بفرستد، و فرستاد. مهم تر از این قضیه، آمدن خود او (عبدالحسین برونسی)  بود. بچه ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. پابه پای بقیه شروع کرد به جنگیدن.
آن روز در مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد، منطقه ما هم تثبیت شد.

خاطره ای از کتاب «خاک های نرم کوشک» صفحه ۱۹۸ – راوی: محمد حسن شعبانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">